کافه تعطیل کن و سوی بیابان بگریز
این پدر سوخته هی قهوه چرا می ریزد؟
قهوه ی ترک چــــرا از لــــج ما می ریزد؟
.
بی شرف کافه بهم ریخته ول کن هم نیست
دل جدا ، بوســـه جدا ، عشـوه جدا می ریزد
.
صف کشیدند همه پشت دو پلکش چه بلند
از خدا خاسته او هــم کــه بلا می ریزد
.
هیچ کس مشتری خاطر ما دیگر نیست
بس که او خنده کنان ناز و ادا می ریزد
.
شک ندارم که نه قهوه ست، شراب است شراب
ارگ هـــم لب زده باشد سر ِ جا / مـــی ریزد
.
عوضی دلبر ناکس شده کس جای خودش
ماه در کاســه ی هر بی سر و پا می ریزد
.
با توام آی ... دو چشمت را بردار و ببر
از قشنگی تو شهری به هوا می ریزد
.
صد و ده؟ بعله بفرما.. چه خبر هست آنجا؟
یک نفــــر آتش در سینه ی ما می ریزد
.
آه.. شهراد، تویی؟ بعله شما؟! مولوی ام
قرنها هست کـــه آن چشم ، بلا می ریزد
.
کافه تعطیل کن و سوی بیابان بگریز
در سکوت تو مگر شمس، کلامی ریزد....
شهراد_میدری
خوشحالم که به قلمرو شعری وبلاگ شما وارد شدم ان شا الله انتخاب هاتون همینطور خوب بمونه و اشعار رو گلچین کنید
.
در ضمن به وبلاگ من هم سر بزنید منتظرتونم