سرِ هر پیچ یک «ون ارشاد...
دوست دارم به من بگوید «تو»
او صدا می کند مرا «استاد»
طرزِ شیرینِ «سین»ِ «استادش»
می کند آخرش مرا «فرهاد»
لهجه اش مشهدیّ و تهرانی است
می کشد جمله را کمیّ و مرا
شیوۀ «سینش» آخرش مثلِ
پرِ کاهی به باد خواهد داد
در خیالاتِ خود شبی رفتم
به حرم تا سبک شوم ناگاه
دیدم او را موقّر و سنگین
وسطِ صحن، «صحنِ گوهرشاد»
داشت می گفت «السلام علیک»
دلِ من مستِ شیوۀ «سینش»
شد و برگشتم و دوان رفتم
تا رسیدم به «پنجره فولاد»
پنجه ها را به پنجره بستم
دلِ خود را گره زدم به خدا
چشمهایم به پشتِ پنجره بود
که نگاهم به چشم او افتاد
داشت می گفت «السلام علیک
یابن موسی» ... و شیوۀ «سینش»
در فضا مثلِ عطر می پیچید
مست بودند دورِ او افراد
رو به هر سو که داشتم او بود
مثلِ معنای «ثمّ وجه الله»
هر طرف می گریختم او بود
شاهد «ربّک لبالمرصاد»
چشمِ زیبای او به من افتاد،
مثلِ آیینه شد در و دیوار
وسطِ ذکر «السلام علیک»
ناگهان نعره زد : سلام «استاد»
رفتم از خود برون و برگشتم
دیدم او را که دست در دستیم
شبِ مهتاب از حرم رفتیم
پا به پا و پیاده تا «سجّاد»
دست در دست و پا به پا بودیم
شبِ مهتاب بود و می دیدیم
سرِ هر کوچه یک «الف سرباز»
سرِ هر پیچ یک «ون ارشاد...
دکتر غلامعباس سعیدی